#درد بزرگ سرطانی من

ساخت وبلاگ

امروز خبرگزاری رو پیچوندم. یعنی نرفتم و نخواستم که برم

حوصله هیچکدومشونو ندارم

ولی اینا به کنار.

می دونین از چی تعجب می کنم؟ از اینکه نزدیک سه ماهه هیچ

فعالیتی نداشتم اینجا و حتی یه نفرم ازم یه حالی نپرسید.

واقعا نا امید شدم بعد 8 سال فعالیت بی وقفه نبودِ من حتی واسه یه نفرم مهم نبود


#درد بزرگ سرطانی من...
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 3 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:41

من روزنامه نگارم؛ روزها نامه ‎ها را می نگارم!
لطفا با خوندن و کشف من! برام نظر بذارید
نظر شما تاثیر زیادی روی حالِ خوبِ
من می ذاره نظر شما به من میگه هنوز
هستن کسایی که حرفامو بشنون :)

#درد بزرگ سرطانی من...
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 5 تاريخ : سه شنبه 18 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:41

چیه این دلتنگی؟ چیه این دلتنگی؟

امروز با 24 سال سن مثل بچه ها نشسته بودم وسط خونه

گریه می کردم من مامانمو می خوام.

بعد 11 سال هنوز برام عادی نشده و دلتنگیش یه وقتایی

مغز استخونمو می سوزونه

من مامانمو می خوام. مامانی که زود از دستش دادم :)


#درد بزرگ سرطانی من...
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 26 تاريخ : چهارشنبه 2 اسفند 1402 ساعت: 14:16

صرفا جهت این که دی ماهم خالی و خلوت نباشه، می خوام این متن رو بنویسم. چند روزی تا شروع امتحانات آخر ترمم مونده و من یه حالی ام. از چند روزِ پیش تصمیم گرفتمشب امتحانی بخونم و به نظرم کار درستم همینه! الان دلم می خواد بیش تر از خودم بگم. از این که تو این یک هفته و اندی، تصمیمات بزرگی واسه آینده گرفتم. بله، تصمیم گرفتم کتابم رو تا پایان سال چاپ کنم؛ تو نشر ایزدقلم. از الان گفته باشمااااا، شما هم باید بیایید و کتابمو بخرید. البته اگر فکر می کنید ارزش دوستی به اندازه ارزشِ پول یک کتاب می صرفه!خیلی خوشحالم بابت تصمیمی که گرفتم. لحظه شماری می کنم داستان هام به ده تا برسه و تمام.از محتوای هر داستان چیزی نمیگم ولی بدونید همشون واقعی ان و بر اساس اتفاقاتِ ریز و درشت زندگی خود، اطرافیانم و آدمهای غریبه ای که روایتگر بودن نوشته شدن. متن کتاب حالت جستارگونه داره و اسمش: شاید؛ شاید عنوان این مطلب رو بذارم رو اسم کتابم. برام کامنت بذارید و خوشحالم کنید؛ خیلی خسته ام و به جملات حتی نه چندان انگیزشی شما دوستان محتاجم :)))) #درد بزرگ سرطانی من...ادامه مطلب
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 4:54

تو این تاریکی کنار ماه

زمان نداره نگاه به ما

ماییم و روحِ روشنایی

سال هاست که مردن ستاره ها

باید حل شد تو صدای باد

باید حل شد تو صدای باد

هنوزم میشه کودک بود دست زد به چشای ماه

هنوزم با یه طناب و تاب میشه آویزون شد از ستاره..

هنوز زندن ستاره ها


#درد بزرگ سرطانی من...
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 18 تاريخ : دوشنبه 2 بهمن 1402 ساعت: 4:54

خیلی دلم می خواست شبیه بقیه بودم و این عدم شباهت، دیروز دوباره مثل پتک رو سرم آوار شد. چرا من مثل بقیه نمی تونم از حضور تو جمع های فامیلی لذت ببرم؟ مشکل از منه یا اونا؟ اصلا بهم خوش نمی گذره. حتی بعضی وقتا که به خودم میام می بینم دارم با خشم بهشون نگاه می کنم، یا ازشون بدم میاد! دیروز خیلی احساس تنهایی کردم. حس کردم خدا دستشو از رو شونم برداشته و من و فرستاده جلو. واقعی بودن این حس خیلی قلبمو می شکنه. خدایا قرار نبود هیچوقت پشت من و خالی کنی و بین اینا تنهام بذاری. کجایی الان؟ چرا من حضورتو احساس نمی کنم تو دنیای خودم؟ برچسب‌ها: شب یلدا رو ندوست , فامیلا رو ندوست , آدما رو ندوست #درد بزرگ سرطانی من...ادامه مطلب
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 3 دی 1402 ساعت: 18:23

به نظرتون چرا انقدر سخته برام کلاسای یکشنبه رو شرکت کنم؟ از استادایی که به دانشجو سخت گیری می کنن متنفرم

از استادایی که نمی فهمن بعضی از دانشجوها شاغلن متنفرم.. واقعا کاش یه معیار سنجش شعور واسه استاد شدن می‌ذاشتن... چقدر بعضی از اساتید به دانشجوها مدیونن


#درد بزرگ سرطانی من...
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 22 آذر 1402 ساعت: 8:01

میشه بیایین تو وبلاگم تا با همدیگه چند کلامی حرف حساب بزنیم؟ دلم می خواد تا آخر شب با یکی از اون گپ های فلسفی و بی سر و ته بزنیم دلم برای گذشتم تنگ شده؛ برای وقتایی که خاله نذری می‎داد و همه مون خونش جمع می شدیمواسه اون وقتا که بهنام و بهزاد بودن؛ جمعامون جمع بوددلم واسه خاله سروناز تنگ شده.. برای مامان، برای بچگی های خودم کاهش می شد به گذشته ها برگشت.. کاش #درد بزرگ سرطانی من...ادامه مطلب
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 18:43

کلاس فردای بهارک محمودی رو نمی‌خوام شرکت کنم؛ حال و حوصله ندارم ولی سه جلسه غیبتم پره. نمی دونم چه غلطی کنم فقط الان دارم به این فکر می‌کنم که تحت هیچ شرایطی من فردا دانشگاه نمیرم.فردا معاون وزیر خارجه تو دانشگاه جلسه داره؛ پس فردا ام زاکانی! اونا رو هم شرکت نمی‌کنم.مصاحبه هامو تنظیم نکردم، درسامو ننوشتم، خوندنی‌هامو نخوندم، نوشتنی‌هامو ننوشتم. دیگه نمی دونم قراره چی پیش بیاد و چه دری به تخته بخوره، که این حالت خمودگی رو از من دور کنه... الان که دارم این متن رو می‌نویسم،به ۳ترم بعد که قراره پایان دانشگاه برام رقم بخوره فکر می‌کنم.کاش زودتر تموم بشه دوری مسیر پدرمو درآورده رسما #درد بزرگ سرطانی من...ادامه مطلب
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 12 آذر 1402 ساعت: 18:43

عصری داشتم سفارش های تلنبار شده را نگارش می کردم، برای لحظه ای به خودم آمدم دیدم پاک گرسنگی را فراموش کرده ام.دیدم گم کرده ام خود را میان سئوی کلمات و بند بند پاراگراف هایی که که از ته مانده های مغزم ترشح می شوند.موهایم را باز کردم و دوباره بستم، تا کمی عطر دخترانگی بپاشم روی روزمرگی هایم. تا دست هایم جان بگیرند برای زندگی، تا شاید این جسم خسته از تکرار،رمقی بگیرد و حالی نو کند!غذای امشب را ساده انتخاب کردم؛ از همان های یهویی و بدترکیب و ناجور! خوردنش اما پیچیده است. پیچیده است بتوانی یک غذای بدمزه ای که بغل بغل عشق تویش رنده کرده ای را ساده هضم کنی. میان جلز و ولز تکه های سیب زمینی، قوری را روی کتری گذاشتم تا خودم را مهمان لیوانی چایِ تازه دم کنم؛ آن هم بعد از مدت ها عادت به نوشیدن چای کهنه و رنگ و رو رفته. شما را نمی دانم اما من این رقص واژگان را در میانه ذهنم دوست دارم. دوست دارم تا می توانم با کلمات بازی کنم و آن ها را در میان نوشته هایم، به سخره بگیرم. برنج را که دم گذاشتم، نوبت به شکر پاشیدن روی لبوهای قرمز و آبدار رسید. قاشق اول را با وسواس ریختم؛ همینطور قاشق دوم و سوم و چهارم. حالا همه چیز درست سر جای خودش قرار دارد. قوری روی کتری، غذا روی بزرگ ترین شعله اجاق، گلدان سبز دوست داشتنی ام کنار پنجره و خودم در دنج ترین جای زندگی ام! من همان دختری هستم که در زیر آوار پس لرزه های کار، با خودم برای خودم دیوانگی می کنم. احساس می کنم خانه بوی زندگی می دهد. بوی عشق، بوی کسی که هر لحظه دارد سینه اش را بالا و پایین می کند. مژه هایش را باز و بسته می کند. بوی آدمی که بلد است چطور زندگی کند. بوی دختری که عاشق است... #درد بزرگ سرطانی من...ادامه مطلب
ما را در سایت #درد بزرگ سرطانی من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fatemeee79 بازدید : 28 تاريخ : سه شنبه 30 آبان 1402 ساعت: 19:17